مادرم زیاد اهل نصیحت کردن نیست. ولی مثل همه ی بزرگ تر ها ما را نصیحت می کند. گاهی اوقات آن قدر از حرف های او وحشت می کنم که ترجیح می دهم زیر پتو پنهان شوم. البته خود حرف هایش وحشتناک نیست، چیز دیگری من را به وحشت می اندازد.
وحشت من از حرف هایی است که همه شان حقیقت دارند. وقتی می گوید هوا سرد است و زیر شلوار مدرسه شلوار اضافه بپوش و من پنجره را باز می کنم و می بینم هوا سرد نیست و شلوار اضافه نمی پوشم و وقتی می روم پایین پاهایم از سرما می لرزد، وحشت می کنم. وقتی می گوید با خودت خوراکی ببر چون گشنه ات می شود و من حسابی صبحانه می خورم و خوراکی نمی برم و گشنه ام می شود ،وحشت می کنم. وقتی می گوید الآن تلویزیون نبین چون سرت درد می گیرد و من تلویزیون می بینم و سرم درد می گیرد ،وحشت می کنم. وقتی می گوید ماه رمضان پیتزا نخور و من می خورم و بعد از تشنگی هلاک می شوم ، وحشت می کنم.
مادرم زیاد اهل نصیحت کردن و امر و نهی نیست ولی مثل همه بزرگ تر ها ما را نصیحت می کند. تازگی ها سعی می کنم هر چه می گوید انجام دهم چون تمام حرف هایش درست از آب در می آیند.
اگر مادرم در کنار ما غذا نمی خورد، با ما در یک خانه نمی خوابید، در کنار ما زندگی نمی کرد و از ما جدا بود، بی شک می گفتم که او یک جادوگر است. جادوگری که آینده را پیشگویی می کند و حتی جزئی ترین حرف هایش به واقعیت می پیوندند. ولی او جادوگر نیست، و همین باعث وحشت من می شود.
سال ها بود که می دانستم همه ی حرف های مادرم مهم هستند و نصیحت های الکی نیستند. ولی یک موضوع بود که در مورد آن به حرف مادرم گوش نمی دادم :دوستی. مطمئن بودم که او در این موضوع زیاد نصیحت های درستی نمی کند و هیچ وقت به حرف هایش گوش ندادم.
تازه همین تابستان بود که فهمیدم مادرم خیلی بیشتر از من از دوستی سر در می آورد. خیلی بهتر می داند کی به درد دوستی با من می خورد و کی بهتر است در حد یک هم کلاسی یا آشنا باقی بماند. همین تابستان بود که فهمیدم مادرم چیز های خیلی زیادی می داند و من نمی دانم. هر چه فکر می کنم نمی فهمم او این همه چیز را از کجا یاد گرفته و چطور تمام پیشگویی هایش درست از آب در می آیند. اما چیزی که فهمیده ام این است که از این به بعد باید مثل سربازی که از فرمانده اش حرف شنوی دارد، هر چه مادرم گفت اطاعت کنم و هیچ چون و چرایی در میان نباشد.
.
مادر ها موجودات عجیبی هستند. (این جمله ی آغازین یکی از داستان هایم بود با این تفاوت که آن جا به جای"مادر ها" نوشته بودم"بوفالوها" !) من که ترجیح می دهم از این به بعد حسابی چاکر مادر ها شوم، و اگر نه یک بلایی سرم می آید. زیاد هم نمی خواهم به این موضوع فکر کنم که چطور مادرهایی که چهل سال را رد کرده اند، این قدر دقیق سرنوشت فرزندانشان را پیشگویی می کنند و آن ها را راهنمایی می کنند. مطمئنم که هیچ کس تا خودش مادر نشود از این راز سر در نمی آورد و در این مورد بیچاره پسر ها که تا آخر عمر در خماری ماجرا باقی می مانند.
.
بهشت زیر پای مادران است قبول. اما این مربوط به آن دنیاست. شاید بهتر باشد فعلا بگوییم سرنوشت زیر پای مادران است. چرا که همه خوب می دانند گوش ندادن به نصیحت های مادران، چه سرنوشت شومی را برای آدم رقم می زند.
.
شاید بهتر بود روز مادر این مطلب را می نوشتم، اما از دستم در رفت! شرمنده.
...
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]